life in clos up

عکس -مطلب-داستان

life in clos up

عکس -مطلب-داستان

شروع دوباره

سلام به همه دوستان. 

بعد از دو سال بلاخره تصمیم گرفتم یه سری به این وبلاگ بزنم و کمی اون رو سر و سامان بدم.

عفت عمومی

(ممد سیاه)امد تو اتاق مدیرکافه: زنا میگن اگر امشب پول یکهفته اشون رو نگیرند دیگه نمیرقصن! (عباس) ازپشت میزش بلند شد.درشت ودنده پهن بود.روکرد به (ابرام چهار ابرو): هه....کار نمیکنند......مثل اینکه چشم ابرامو دور دیدند؟! (ابرام) خندید ودستش رفت تو جیبش.انگار ضامن دار بهش قوت قلب میداد. (ممد سیاه) این پا و ان پا کرد: اخه یکهفته اس صنار کف دستشون نذاشتیم اخه اونها هم زندگی دارن.خرج دارن......این که نشد کار هی هر شب بیان و برقصن و چیزی نگیرن!؟ (عباس)غرید : عوضش شکم کارد خوردشون رو کی اینجا سیر میکنه؟! (ممد سیاه) می خواست حرفی بزند و انرا تو گلوش قرقره میکرد: زنا میگن اگه پولشون رو نگیرن در کافه رو مبندن! عباس و پشت بندش ابرام یکهو زدند بخنده.از ته دل و چه غش غشی و (ابرام)مرتب با کف دست میزد رو گوشت های پروار رانهایش. هه..هه که در کافه عباس رو می بندن!  

 ارکستر یک رنگ شاد میزد و زنها می رقصیدند.(ابرام چهار ابرو)پشت یک لنگه دری که به سن باز میشد با ضامندارش بازی میرد. ممد سیاه چطوری؟... اگه ما حریف این چهار تا لگوری نشیم که واسه لای جرز خوبیم.....! 

   زنها وقتی که چاقوی (ابرام)بازوی یکی از انها رو جر داد فهمیدند که (عباس) راس راستی داره تهدیدشان می کند: خوب که در اینجارو می بندین..............؟! زنها یک چشمشان اشک بود یک چشمشان خون و رفتند تو پستو که لباس های روی سن را بپوشند..................... ارکستر یک رنگ شاد میزد و زنها مثل هر شب و شبهای دیگر عرق ریزان میرقصیدند.... که یکهو مثل مثل اینکه با هم سپرده باشند.وسط سن ایستادند و با یک حرکت زیپ پیراهن هایشان را باز کردند..... کافه تو بهت و حیرت فرو رفت و هنوز حیرت تو فضا وول میزد که انها با هم دست بردند طرف دو تکه پوششی که تنشان بود و با یک حرکت پستان بند و تنکه های خودشان را روی سر جمعیت ول کردند.... که طوفان در گرفت ...میزها و ادمها و هجوم.....و صدای بطریها...! . 

 فردا کافه را به عنوان (جریحه دار کردن عفت عمومی)برای همیشه بسته بودند!.  پایان