life in clos up

عکس -مطلب-داستان

life in clos up

عکس -مطلب-داستان

عفت عمومی

(ممد سیاه)امد تو اتاق مدیرکافه: زنا میگن اگر امشب پول یکهفته اشون رو نگیرند دیگه نمیرقصن! (عباس) ازپشت میزش بلند شد.درشت ودنده پهن بود.روکرد به (ابرام چهار ابرو): هه....کار نمیکنند......مثل اینکه چشم ابرامو دور دیدند؟! (ابرام) خندید ودستش رفت تو جیبش.انگار ضامن دار بهش قوت قلب میداد. (ممد سیاه) این پا و ان پا کرد: اخه یکهفته اس صنار کف دستشون نذاشتیم اخه اونها هم زندگی دارن.خرج دارن......این که نشد کار هی هر شب بیان و برقصن و چیزی نگیرن!؟ (عباس)غرید : عوضش شکم کارد خوردشون رو کی اینجا سیر میکنه؟! (ممد سیاه) می خواست حرفی بزند و انرا تو گلوش قرقره میکرد: زنا میگن اگه پولشون رو نگیرن در کافه رو مبندن! عباس و پشت بندش ابرام یکهو زدند بخنده.از ته دل و چه غش غشی و (ابرام)مرتب با کف دست میزد رو گوشت های پروار رانهایش. هه..هه که در کافه عباس رو می بندن!  

 ارکستر یک رنگ شاد میزد و زنها می رقصیدند.(ابرام چهار ابرو)پشت یک لنگه دری که به سن باز میشد با ضامندارش بازی میرد. ممد سیاه چطوری؟... اگه ما حریف این چهار تا لگوری نشیم که واسه لای جرز خوبیم.....! 

   زنها وقتی که چاقوی (ابرام)بازوی یکی از انها رو جر داد فهمیدند که (عباس) راس راستی داره تهدیدشان می کند: خوب که در اینجارو می بندین..............؟! زنها یک چشمشان اشک بود یک چشمشان خون و رفتند تو پستو که لباس های روی سن را بپوشند..................... ارکستر یک رنگ شاد میزد و زنها مثل هر شب و شبهای دیگر عرق ریزان میرقصیدند.... که یکهو مثل مثل اینکه با هم سپرده باشند.وسط سن ایستادند و با یک حرکت زیپ پیراهن هایشان را باز کردند..... کافه تو بهت و حیرت فرو رفت و هنوز حیرت تو فضا وول میزد که انها با هم دست بردند طرف دو تکه پوششی که تنشان بود و با یک حرکت پستان بند و تنکه های خودشان را روی سر جمعیت ول کردند.... که طوفان در گرفت ...میزها و ادمها و هجوم.....و صدای بطریها...! . 

 فردا کافه را به عنوان (جریحه دار کردن عفت عمومی)برای همیشه بسته بودند!.  پایان

داستان کوتاه با عنوان (شفاعت)

از صبح با ماشین دودی امده بودیم (ابن باویه)هنوز فرش پهن نکرده زنها دوتا گل اتیش انداختن تو سماور و هول هولکی سرچند تا قبر و بعدولوشدن رو قالیچه و جاجیم و تخمه شکستن و چای و وراجی.......! عزیزم تشرزد به ما که: -شما چتونه تنگ دل ما نشستید......پناه بر خدا اینجاهم از دست شما خلاصی نداریم......... زن عموم گفت:برید بگردید. برید طرف کارخونه سیمان.....(نصرت خانم) همسایه مان پرید تو حرفش:نه خواهر!اونجا نهر تیزی داره! . یکی از بچه ها گفت که بریم ببینیم مرده هاروچطور چال میکنند!. رفتیم ته ابن باویه حیاط در نداشت جلو پر شده بود و انطرفترخندق مانندی که کنار ابن باویه بود و مرده هارواونجا چال میکردند......طرفهای عصر که برگشتیم زنها داشتند خودشان رو جم و جورمیکردند که راه بیفتیم که یکی از بچه ها نفس زنان امدوگفت :یه مرده روخاک جوابش کرده و از گور بیرون انداخته! زنها چنگ به صورتشان انداختند: اوا خدا مرگم بده ....! و دویدند طرف ابن باویه و ما هم دنبالشان....و جمعیتی بود که مثل مور و ملخ میریختند ان طرف ...و از دور پیدا بود که دور چیزی معرکه گرفته اند. ازلای جمعیت که رفتیم جلو....یک قبردهن بازکرده بود و کنارخاک و خل ها یک مرده کفن پوش یه وری افتاده بود رو خاکها.......هیچکس جلو نمیرفت همه با هم حرف میزدند. - اگه زن باشه :تو بگو چه فسق وفجوری کرده!. این تقاص خداست.ببین چه تخم عرق شرابی بوده و رو زمین چه شری سوزونده که خاک قبولش نمی کنه!. ابجی رفعت پرسید:حالا چی کارش میکنند؟یکی جواب داد:صد دفعه هم چالش بکنند باز خاک اون رو از گور میندازه بیرون!. یکی از اینهایی که قران میخوانند با صدای بلند که همه بشنوند فریاد زد:حتما خارج از دینه! - اقا نکنه بی نمازه ....! . یک مرد دیگر امد تو صحبت:همچین که این نجس رو خاکش کردند مارو عقربها به خدا عارض شدند که ما اینو قبولش نداریم.! جمعیت هر دم زیادتر میشد و حلقه ادمها دوره مرده تنگترکه یکی از مردها جلو و صورت مرده را از لای کفن دزدید.یکهو رنگش پرید و جیغ کشید:یه زنه.!جمعیت انگاری به هم سپرده باشند داد زدنند: نانجیبهههههههههه........!. یکی از زنهاگفت که حتما بی حجاب بوده !.....بی بی رو کرد به زنها گفت:خدا همینه دیگه هی پایین بالاشون رو میندازن بیرون تو رو مردها میخندن و هی ناز وادا میان واونهارو میکشونن رو خودشون به خیالشون عذاب خدا الکیه! بچه ها زر میزدند. زنها با صدای بلند نفرین میکردند.مردها دعا میخواندند...و غروب ابن باویه نزدیک بود.....و مرده همانطور روی خاک و خل ها .............یکی داد زد: یه مسلمون پیدا بشه این نا نجیب کافروببره تو بیابون بندازه.ثواب داره! دوسه تا از جوانها جابجا شدند...داشتند میرفتند طرف مرده.... که دو قبر کن ابن باویه سر رسیدند.و بربر جمعیت رو نگاه میکردند و رنگشان پریده بود.یکی داد زد که چالش نکنید ها ....؟!یکی از قبر کنها پرسید: واسه چی؟ مردی که سر قبر قران میخواند براق شد وامد جلو:مگه کوری قبر قبولش نکرده.انداختتش بیرون.نفرین خاکه! یکی ازانها بیلش رو تکان داد:چرا حواست پرته پیری ما که هنوز چالش نکردیم .......! مرده و چال کردند و خاک ریختن روش ولی مردم دست بردار نبودند یکی از قبر کنها چپقش رو چاق کرد ورو خاکهای مانده رو گور سر پا نشست: مشت اسمال........دیدی چه قشقرقی به پا کردی.......؟! بهت گفتم :نریم شب هفت اون جوونه!مرد نگاهی به مردم کرد :اخه سهم مارو میخوردند یکی از اون ......مگه کف دستمون رو بو کرده بودیم که مردم واسه مرده حرف در میارن؟! -مرد چپقش روبه او تعارف کرد :خوبیت نداشت مرده مردم رو زمین بذاریم و بریم دنبال شیرینی.....!عزیزم به ما تشرزد:بچه ها راه بیفتید بریم هوا دیگه داره تاریک میشه!ازش پرسیدم: دیگه مرده رو خاک بیرون نمیندازه؟ عزیزم اشاره به بقعه ابن باویه کرد.اقا شفاعت کرده زنیکه پتیاره اون دنیا عزابش رو نبینه!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پایان از سری داستانهای عباس پهلوان .سهیل زندآذر زمستان 87