life in clos up

عکس -مطلب-داستان

life in clos up

عکس -مطلب-داستان

معرفی کتاب فرهنگ عکاسی

نام کتاب .فرهنگ عکاسی 

مولف.اسماعیل عباسی                                                                                    ناشر.انتشارات صدا و سیما(سروش)  

داستان کوتاه از گرفتن یک مجموعه

 از جلسه سخنرانی استاد بهمن جلالی (عکاس مستند) که بر میگشتم توخیابون انقلاب که راه میرفتم همینطور چشم میچرخوندم که سوژه ای برای عکاسی مستند پیدا کنم در همین حین فانوسی که سر در یک کافه اویزون بود توجوهم رو به خودش جلب کرد ایده های مختلفی در ذهنم اومد منتهی ضروری دیدم که قبل ازگرفتن عکس از صاحب کافه اجازه بگیرم پس وارد کافه شدم ولی حال وهوایی محیط طوری بود که بیخیال عکس گرفتن از بیرون کافه شدم پس روی یک صندلی که تقریبا مقابل در ورودی و جایی که فانوس در زاویه دیدم بود نشستم و پسر جوانی که برخورد خوبی داشت منوی کافه رو جلوم گذاشت قیمتها عجیب سرسام اور بود ول خوب چاره ای نبود بلاخره برای گرفتن یک عکس باید بهایی پرداخته میشد پس دس دس کردن بیهوده بود بلاخره قهوه ترک رو انتخاب کردم و سفارش دادم و البته اجازه عکاسی ازسر در ورودیه کافه رو هم گرفتم که بعدا دچار دردسر نشم و جوان هم به شرط اینکه برای کسی دردسری نداشته باشه با خوشرویی پذیرفت .از پشت شیشه پیاده رو شلوغ بود و مردم هر کدوم در حال گذر بودند که این ایده به ذهنم رسید و شروع به عکاسی کردم تا قهوه ترک اماده شد.وقتی به خونه برگشتم و عکسهارو در دوربین مرور کردم ناخوداگاه تصویر استاد(بهمن جلالی)در یکی از کادرهابه چشمم خورد که در این مجموعه(عکس استاددروسط کادر) قرار داده شده که البته باعث خوشحالیست که ایشان در این عکس کاملا بطور اتفاقی حضور داشتند.( پایان) این مجموعه تشکیل شده از 9 عدد عکس سپیا هست که به همین صورت کنار هم قرار خواهد گرفت در اینجا به علت کم کردن حجم وضوح به شدت پایین امده که لینک حجم بزرگتر این عکس رو در پایین قرار دادم .خو از دوستان بابت کامنتهایی که رو ارسالهای قبل من گذاشتید بینهایت سپاسگذارم و خوشحال میشم نظرتون رو در مورد این مجموعه بدونم. 


               
منتظر نظرات خوب شما دوستان هستم.

داستان کوتاه با عنوان (شفاعت)

از صبح با ماشین دودی امده بودیم (ابن باویه)هنوز فرش پهن نکرده زنها دوتا گل اتیش انداختن تو سماور و هول هولکی سرچند تا قبر و بعدولوشدن رو قالیچه و جاجیم و تخمه شکستن و چای و وراجی.......! عزیزم تشرزد به ما که: -شما چتونه تنگ دل ما نشستید......پناه بر خدا اینجاهم از دست شما خلاصی نداریم......... زن عموم گفت:برید بگردید. برید طرف کارخونه سیمان.....(نصرت خانم) همسایه مان پرید تو حرفش:نه خواهر!اونجا نهر تیزی داره! . یکی از بچه ها گفت که بریم ببینیم مرده هاروچطور چال میکنند!. رفتیم ته ابن باویه حیاط در نداشت جلو پر شده بود و انطرفترخندق مانندی که کنار ابن باویه بود و مرده هارواونجا چال میکردند......طرفهای عصر که برگشتیم زنها داشتند خودشان رو جم و جورمیکردند که راه بیفتیم که یکی از بچه ها نفس زنان امدوگفت :یه مرده روخاک جوابش کرده و از گور بیرون انداخته! زنها چنگ به صورتشان انداختند: اوا خدا مرگم بده ....! و دویدند طرف ابن باویه و ما هم دنبالشان....و جمعیتی بود که مثل مور و ملخ میریختند ان طرف ...و از دور پیدا بود که دور چیزی معرکه گرفته اند. ازلای جمعیت که رفتیم جلو....یک قبردهن بازکرده بود و کنارخاک و خل ها یک مرده کفن پوش یه وری افتاده بود رو خاکها.......هیچکس جلو نمیرفت همه با هم حرف میزدند. - اگه زن باشه :تو بگو چه فسق وفجوری کرده!. این تقاص خداست.ببین چه تخم عرق شرابی بوده و رو زمین چه شری سوزونده که خاک قبولش نمی کنه!. ابجی رفعت پرسید:حالا چی کارش میکنند؟یکی جواب داد:صد دفعه هم چالش بکنند باز خاک اون رو از گور میندازه بیرون!. یکی از اینهایی که قران میخوانند با صدای بلند که همه بشنوند فریاد زد:حتما خارج از دینه! - اقا نکنه بی نمازه ....! . یک مرد دیگر امد تو صحبت:همچین که این نجس رو خاکش کردند مارو عقربها به خدا عارض شدند که ما اینو قبولش نداریم.! جمعیت هر دم زیادتر میشد و حلقه ادمها دوره مرده تنگترکه یکی از مردها جلو و صورت مرده را از لای کفن دزدید.یکهو رنگش پرید و جیغ کشید:یه زنه.!جمعیت انگاری به هم سپرده باشند داد زدنند: نانجیبهههههههههه........!. یکی از زنهاگفت که حتما بی حجاب بوده !.....بی بی رو کرد به زنها گفت:خدا همینه دیگه هی پایین بالاشون رو میندازن بیرون تو رو مردها میخندن و هی ناز وادا میان واونهارو میکشونن رو خودشون به خیالشون عذاب خدا الکیه! بچه ها زر میزدند. زنها با صدای بلند نفرین میکردند.مردها دعا میخواندند...و غروب ابن باویه نزدیک بود.....و مرده همانطور روی خاک و خل ها .............یکی داد زد: یه مسلمون پیدا بشه این نا نجیب کافروببره تو بیابون بندازه.ثواب داره! دوسه تا از جوانها جابجا شدند...داشتند میرفتند طرف مرده.... که دو قبر کن ابن باویه سر رسیدند.و بربر جمعیت رو نگاه میکردند و رنگشان پریده بود.یکی داد زد که چالش نکنید ها ....؟!یکی از قبر کنها پرسید: واسه چی؟ مردی که سر قبر قران میخواند براق شد وامد جلو:مگه کوری قبر قبولش نکرده.انداختتش بیرون.نفرین خاکه! یکی ازانها بیلش رو تکان داد:چرا حواست پرته پیری ما که هنوز چالش نکردیم .......! مرده و چال کردند و خاک ریختن روش ولی مردم دست بردار نبودند یکی از قبر کنها چپقش رو چاق کرد ورو خاکهای مانده رو گور سر پا نشست: مشت اسمال........دیدی چه قشقرقی به پا کردی.......؟! بهت گفتم :نریم شب هفت اون جوونه!مرد نگاهی به مردم کرد :اخه سهم مارو میخوردند یکی از اون ......مگه کف دستمون رو بو کرده بودیم که مردم واسه مرده حرف در میارن؟! -مرد چپقش روبه او تعارف کرد :خوبیت نداشت مرده مردم رو زمین بذاریم و بریم دنبال شیرینی.....!عزیزم به ما تشرزد:بچه ها راه بیفتید بریم هوا دیگه داره تاریک میشه!ازش پرسیدم: دیگه مرده رو خاک بیرون نمیندازه؟ عزیزم اشاره به بقعه ابن باویه کرد.اقا شفاعت کرده زنیکه پتیاره اون دنیا عزابش رو نبینه!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پایان از سری داستانهای عباس پهلوان .سهیل زندآذر زمستان 87